بذار باور کنم تنهام تو که اين رو نميدوني
تو فرسخ ها ازم دوري از اين عشقم چه ميدوني؟
بذار باور کنم دستات براي ديگري ميشه
نه من که اينوره دنيا تو قلبم اوج اتيشه
بذار باور کنم يک شب به روياهام سفر کردي
تو هم عاشق شدي چون من ز سختي ها گذر کردي
بذارباور کنم دوري نمي بيني نمي دوني
اگر چه عاشقت گشتم وليکن سهم باروني
بذار باور کنم حتي تو از اين امدن سيري
يه روزي ميرسي اما چو من رفتم تو هم ميري
وقتي ميرفتي گريه هامو نديدي زجه زدن هامو فرياد زدن هامو تنهام گذاشتي و رفتي طوري
که انگار که هيچ وقت نيومده بودي روزهام با غم و تنهايي سپري شد چشمام خيره به
در,اشک و التماس به خدا که تو رو بهم برگردونه اما نميدونستم کسي که دلي رو بشکنه خدا
هم نميتونه کاري واسش کنه
سال ها انتظارو عقربه هايي که از حرکت ايستاده بودن...
اما امروز حس عجيبي دارم شايد ميخواي برگردي شايد تنهايي هام داره جاشو به عشق ميده
با اين که چشمام ديگه سويي براي ديدن ندارن اما انتظار ديدنت رو ميکشن که بيايي
تپش هاي قلبم سريعتر شد چي شده؟؟ حالا حس ارامش ميکنم
نه تو نيستي که به اين دقايق معني ميدي چه حس خوبيه
من تو اغوش خدام نميخوام ديگه اونم تنهام بذاره از تو براش ميگم از لحظه هاي درد و
هجران, لحظه هاي دلواپسي....
اين جاکسي آزارت نميده جاي تسکين دادن به دردات زخم يگه اي به دلت نميزنه
آره شايد يه روز بياي اما اين بار منم که رفتم نه مثل تو
من دلي رو نشکستم, کسي رو تو انتظار نذاشتم
حالا من اين جا خدا رو دارم و تو تنهايي هاي منو....
يه سکوت بي ترنم يه حبابه رويه ابه
خسته از دنيا و تنها منتظر به راهه ياره
سقفي از جدائي و غم شده همدمٍ نفش هاش
باورش نميشه تنهاست يه غباره توي اشکاش
مثل انفجار يک بمب دم به دم لحظه شماري
ساعت کوچيکه مرگش ميخونه با بيقراري
يه قلم تو دست سردش واسه لحظه هاي دردش
بنويسه يادگاري واسه اونکه کرده ترکش
اشکي از گونه سرازير روي کاغذ وصيت
اينه نامه ي يه عاشق واسه عشقي که سفر کرد
شعله ها توي وجودش ميکش همش زبونه
کي مياد وقت بريدن از همه درد زمونه؟
ياد خاطرات عشقش ميکنه اونو ديوونه
روبروي اسمونش يه غروبه بي نشونه
دست مرگ تو دست عاشق لحظه ي قشنگ رفتن
هي ميگه خدا رسيدم لحظه ي بريدن از غم
اي که از دنيايت اي عشقم نديدم دلخوشي
سهم من از قلبه تو بوده غمه بي همدمي
امدي اما زعشقت تو مرا اتش زدي
اشيانم را ميانه شعله ها بر هم زدي
من پرستوي مهاجر در پس کوي توام
انچنان عاشق که محتاج خم موي توام
اه از دردي که اينگونه فتادي بر دلم
بهر ازارم شکستي با غم خود قامتم
سوختم بس که تو را ديدم نميخواهي مرا
قصد رفتن ميکنم ديگر نبيني درد را
من گرفتاره تو بودم با همه تنهاييم
عاقبت گشتي تو تنها مايه ي ويرانيم
ميروم اما بدان بي تو جهانم هيچ نيست
روحه سرگردانه من دنباله عشقت بيش نيست
ميروم خواهم نباشم بهر دردت اي عزيز
انقدر کشتي مرا... .
اين رفتنم يک زندگيست
گل من خبر نداري که بدون تو ميميرم
شب و روز ياد تو هستم مثل زندوني اسيرم
اگه دنيام شده چشمات اگه عاشق نگاتم
واسه انه که نرفتي حتي يک لحظه زيادم
اي خدا من اونو ميخوام اخه رويايه شبامه
اگه اون يه روز نباشه زندگي برام محاله
چگونه ميتوان رفتن بدون تو به فردا ها
چگونه پا به زنجيري شود راهي دريا ها
من بي دل به فردايي پر از غم ها گرفتارم
تو ميبيني غم من را پس اينگونه ميازارم
در انتظار لحظه هاي پاياني,چشم به راهم به ديدنم نمي ايي
بساط غمم را بسته ام ,برايت غمي نميگذارم يادگاري
تو ميماني و شادي هاي رفته ام,سکوت سنگين بر فرياد داده ام
نفس هاي اخرو التماسو پشيماني,چرا براي بدرقه ام نمي ايي